موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

قاصدک آبی!

نوشته شده توسطصداقت...! 1ام شهریور, 1395

از قضا ما هم به سفارش پیامبر مهربانی ها و ائمه علیهم السلام در محبت به کودکان، و البته با چاشنی  دوست داشتنی بی ریا، با آغوش باز و گرمی فراوان از این مهمانان وروجکی استقبال می کنیم. و این چند روز و عارضه سرماخوردگی، ترک عادت و برادرزاده ها معترض.

در رسیدگی به این شکایات، شیوه را تغییر و اظهار محبت را مثل قاصدک برایشان فوت می کنم. بچه های ناقلا هم این روش را وسیله ای کرده اند برای به سخره گرفتن عمه. گاهی می خندند و می گویند: « عمه این را باد کولر برد یک قاصدک دیگر». گاهی قاصدک نامرئی را می گیرند و دست روی قسمت های مختلف صورت که جایش را تعیین کنم. خلاصه عالمی دارد این تغییر روش عمه.

این بار وقتی قاصدک را برای فاطمه فرستادم بدون اینکه جای آن را سوال کند، دستش را نزدیک کمرش برد. گفتم: عمه قاصدک را انداختی؟ گفت نه مثلا اینجا جیب است، گذاشتم داخل جیبم- یک ساعت می خندیدم وروجک هنوز سه سال ندارد چه جواب سوالی ها که ندارد-

پرسیدم : خوب چرا گذاشتی داخل جیبت؟ گفت خودت گفتی فردا نیستی گذاشته ام برای فردا!!! حیف که نمی شد به او نزدیک شوم . کاش می فهمیدیم محبت چقدر برای همه حیاتی است و از این نعمت الهی به نزدیکان و آنها که باید، دریغ نمی کردیم.

ترجمه خیلی از ناسازگاری ها، توقعات بی جا ، بداخللاقی ها ، جدال ها و … در زندگی ها  و در هر سنی، همین محبتی است که از آنها که نباید، احتکار می شود!

نوشته شده توسط صداقت: اول شهریور 1395

با چشم های عاشق بیاا!

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام مرداد, 1395

مادر چند بار تا اتاق آمده بودند برای اینکه بروم ناهار. واقعا شرمنده شدم.   آنچنان این ویروس نادیدنی سرماخوردگی وسط تابستان، دست و پایم را بسته، که سه روز است توان بلند شدن از زمین را نداشتم.  مثل جنازه اما، همچنان درگیر سامانه و لپ تاپ .

به هر زحمتی بود رسیدم کنار سفره.  نمی دانستم فرود آیم یا برگردم. تصمیم بر برگشت گرفتم که وجدانم سخنرانی را شروع کرد: « بیچاره مادر دو نوع غذا آماده کرده اند. تو که روزهای عادی هم غذا خوردنت معمولی نیست. بنشین یک لقمه به احترام مادر بخور و بعد برگرد.»

فرود آمدم.  نمی دانستم آبگوشت بخورم یا سوپ. خواستم به مادر اعترا ض کنم: « مادر جان سه روز است سوپ و آش و آبگوشت و … بسته اید به معده ما. حقیقتا اشتها ندارم این ها هم شد غذا. یک رنگی طعمی، چیزی حداقل رغبت کنم یک لقمه بخورم.

قبل از آن، نگاه کردم به بقیه اعضا ی خانواده که برای همدردی با من سه روز است با رضایت کامل، رژیم غذایی دارند. و مجدد حرف هایی را که قرار بود به مادر بگویم تکرار و لحظه ای فکر کردم.

هر چند مادر حتما از برخوردم نا رضایتی را متوجه شدند، اما درک نکرده بودم سه روز است همه با من همراهند در غذا ، برای بهبودی و از خواسته خودشان به خاطر ضرر داشتن برای من گذشته بودند. سه روز است مادر در همه چیز رعایت حال مرا دارند. سه روز است مادر دست پختی که مثال زدنی است و همه تعریف می کنند را کنار گذاشته و تلاش می کنند هیچ چیز برای من ضرر نداشته باشدو…

چقدر تاسف بار است که عمری از من گذشته و سال ها با حال و هوای این محبت های بی ریا  نفس کشیده ام اما هنوز هم چشم های من عشق را نمی بیند و منتظر شنیدن است! حقیقتا با چشم های عاشق است که می توان دنیا را تلاوت کرد! شاید عشق حقیقی همیشه دیدنی است نه شنیدنی! و عاشقی الهام می خواهد نه کلام!

نوشته شده توسط: صداقت 30 مرداد 1395 

آخرین زیارت!

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام مرداد, 1395

قدمت رفتن به زیارت آقا امام رضا علیه السلام، از زمانی که قاب عکس های قدیمی مرا در بغل پدرم به تصویر کشیده تا یک سال و چند ماه قبل، تقریبا هر سال تکرار می شد. خاطرات و لحظات تلخ و شیرین مختلفی در ذهنم ثبت شده اما هیچ کدام مثل آخرین زیارتی که رفتم ، نیست. اولین بار بود با مادر و یک کاروان صد درصد مونث و بدون مردان محرم، مسافرت می کردیم.

کاروانی همگن بیشتر از مادران و دختران حوزویشان. هتل شیک با تمام امکانات و تقسیم شدیم در اتاق های مختلف. همه تقریبا خودشان هم اتاقی هایشان را انتخاب کردند جز ما چهار نفر که خواسته ناخواسته هم اتاق شدیم.  من و مادرم، با یک مادرشوهر و عروس نازنینش برای کمتر از یک هفته، مهمان یک سوئیت چهار نفره شدیم.

خیلی استرس داشتم. از آنجایی که از گذشت و صبر مادر و سکوتش اطلاع داشتم نگران بودم اولین تجربه مادر از سفرهایی اینچنینی، تجربه تلخی باشد و هیچ نگفتن هایش و … رنجش را دو برابر کند.

همه استرس ها، همان ساعات اولیه آشنایی، به آرامش تبدیل شد. فاطمه خانم زن عجیبی بود.  خوش رو و مهربان. خوشدل و بی نظیر. اصلا متوجه نشدم که مادر شوهر و عروسند. گاهی که با سر تا پای خیس از زیر باران بر می گشتند حتی لباس های عروسش را می شست. مثل مادر بود و حتی مهربانتر. از همان اول با مادرم کوچ کردند روی فرش اتاق و من و عروس خانم دو نفره ، روی تخت هایی که برای چهار نفر تعبیه شده بود استراحت می کردیم. از بیرون که می آمدیم برای من و مادرم چای می آوردند و سفره پهن می کردند و … خلاصه تفاهم و گذشتی که گاهی در سفرهای خانوادگی هم تجربه نمی شود.

برایمان از خاطراتشان می گفت و تک دخترش. از عروس گرفتن و مهری که به عروسش داشت. شوخی هایی که طراوت خاصی به اتاق می داد. و بزرگواریش در تلاش برای اینکه به همه ما خوش بگذرد، ما را شرمنده می کرد. مهرش را میشد از چهره و نگاهش خواند و به هیچ عنوان تظاهر نمی کرد. با اینکه هم سن و سال مادرم بودند و شاید بیشتر، اما صحبت کردن و تلفن زدن هایشان به همسرشان دیدنی بود. در تمام این روزها اجازه ندادند یک قاشق ما جا به جا کنیم. از وقتی که متوجه شدند مادرم از سادات هستند که هیچ.

روز آخر بود و باید کم کم از هم جدا می شدیم. واقعا سفر عالی و همسفران سرشار از اخلاق بودند و خداحافظی سخت. آخرین چای را دور هم می خوردیم که، از مادرم در مورد تعداد فرزند و … سوال کردند و متقابل خودشان توضیح دادند از تعداد فرزندانشان. حرفی زدند که قلبم ااز جا کنده شد. و واقعا توان فرو بردن چای را نداشتم. فاطمه خانم گفتند سه فرزند دارم. و از پسری بزرگتر صحبت کردند. و سکوت. فاطمه خانم مادر یک شهید بود! و چه ساده بود لمس، بهشت را به بها می دهند نه بهانه!

نوشته شده توسط: صداقت/ 24 مرداد 1395/ میلاد امام رضا علیه السلام

آن روزها.... این روزها!!!

نوشته شده توسطپشتیبانی کوثر بلاگ 12ام مرداد, 1395

به نظرم خیلی آشنا بود اما بیشتر شبیه بود، تا خودش. نزدیکتر که آمد ایستاد و احوالپرسی کرد . خودش بود. از آشنایان قدیمی. چقدر عوض شده بود. 8-9 سالی از من کوچکتر اما کودکش در آغوشش شیطنت می کرد. هنوز هم با دیدنش زیباترین خاطره کودکی اش برایم زنده می شود.

تازه به سن تکلیف رسیده بود. گوشه اتاقی که مهمان بودیم ایستاده بود و فقط نماز می خواند. از او سوال کردم، این همه نماز برای چیست؟ چه نمازی می خواند؟ با همان زبان کودکانه گفت: «این هفته امتحان دارد و مسافرت و … نمازهای هفته را می خوانم که خیالم راحت باشد.».آن روز جمع فقط او را به سخره گرفت و خندید و من هنوز از سوالم پشیمانم.

وقتی دانشگاه قبول شده بود، آن هم در یک رشته عالی و در یک دانشگاه قابل، برای دیدن یکی از دوستانم رفته بودم، هنوز هم مثل قبل به نمازش مقید بود آن هم در اتاقی که به بهانه لاک ناخن نماز ترک می شد. با همین تفکر سال های اول دانشگاه درس را مانع ندانست و ازدواج کرد و در سن بیست سالگی مادر شد.

ارزش انتقال این باور و تفکر ارزشمند به کودکی در آن سن را می شود امروز درک کرد، امروزی که دختران سرزمین من با شناسنامه های هفت نسل شیعه، در نوجوانی و جوانی، نماز را سنگین می شمارند و به بهانه های مختلف ترک می کنند. امروزی که ازدواج کم عقلی است و بچه درد سر. امروزی که غربی ها الگو شده اند و مادربزرگ ها و مادران نورانی عقب افتاده. امروزی که شبکه های اجتماعی ارزش های والای دختران ما را به حراج می برد و از پسران ما تفکر تکیه گاه بودن و غیرت را می دزدد.

شاید این افراد انگشت شمار باشند اما برای ایران اسلامی، تعداد انگشت شمار چنین تفکری، قابل پذیرش نیست. خاکی که بر آن قدم می گذاریم آغشته به خون جوانانی است که هنوز اقواشان بین ما زندگی می کنند. مادران سرزمین ما، این تفکرات را با چه جایگزین کردند!!!

 

نوشته شده توسط: صداقت 11 مرداد 1395

رازهای مگو!!!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام تیر, 1395

نیم وجبی، سوزن و نخ به دست کنار مادر نشسته بود و سعی در کوک زدن ملحفه بالش. نگاهی از عمق وجود به او انداختم و گفتم: عمه جان فاطمه با سوزن چه کار داری، خطرناک است. بچه دو سال و نیمه مثل پیر مرد هفتاد ساله جواب داد: «مامان جون گفته بالش بابا جون بدوزم چیزیم نمیشه» ادامه دادم: مگه بلدی ؟ گفت بله و توضیحی داد که استاد خیاط نمی توانست مهارتش را انکار کند. خواستم مانعش شوم مادرم گفتند: نخ و سوزن را وصل کرده ام به پارچه کمی بازی می کند می بیند نمی شود خسته می شود خودش با رضایت و شادی می رود. و همین اتفاق افتاد.

بابا از سر کار برگشته بود، به همرا ه فاطمه، سه نفری رفتیم آشپزخانه. فاطمه جو عاطفی عجیبی راه انداخته بود و برای پدرم پارک رفتن با عمو را توضیح می داد. بابا خوردنی هایی که برایش خریده بود را به او داد و بغلش کرد و یک لیوان چای هم برای من ریخت. کلام فاطمه پر بود از محبت های بابا، بابا جون، عمو، و …. خواستم چای را بخورم که حس عجیبی به من دست داد. چه ظرافتی! آفرین بر هنر مردانی که با تامین عاطفی همسران و دختران و محارم خود در خانواده، مانع از باز شدن دریچه محبت دل این موجود لطیف و جامعه ساز، بر غیر شدند آن هم به قیمت حراج عنصر حجاب!


 نوشته شده توسط: صداقت/ 28 تیر 1395

ماه رمضان امسال و ...!

نوشته شده توسطصداقت...! 18ام خرداد, 1395

سلام بر دوستان  و همراهان ناشناس وبلاگ گهر عمر

ماه رمضان امسال هم از راه رسید. نمی دانم جویای طرح امسال ماه رمضان هستید یا نه

چند سال قبل را به یاد ندارم اما  اگر  سه ماه رمضان قبل  را به یاد داشته باشید هر سال با سی پست، سال اول  با عنوان پیام زندگی  ، سال بعد با  عنوان «هر ورقش دفتری معرفت کردگار » و سال قبل هم  با عنوان «منجیه» که همه در موضوع  «هو معدن الا یمان و بحبوحته» در دسترس شما بزرگواران است، در خدمت شما بودیم. خیلی تامل نمودم این همه سال تلاش درقرائت و یادگیری و فهم  مفاهیم قرآن - که البته لازم بود و مقدمه راه- ماه رمضان امسال تصمیم جدیدی دارم  و متفاوت. و آن کمک به یکدیگر در عمل به یک آیه از قرآن.  قصد دارم همه ماه رمضان امسال را،  تلاش کنم و تمرین برای عمل به یک آیه 

«” وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ/ سوره ابراهیم آیه 7»

و آنگاه كه پروردگارتان اعلام كرد كه اگر واقعا سپاسگزارى كنيد [نعمت] شما را افزون خواهم كرد و اگر ناسپاسى نماييد قطعا عذاب من سخت‏ خواهد بود.

 همه اطلاع داریم که بدون شك خداوند در برابر نعمتهايى كه به ما مى‏بخشد نيازى به شكر ما ندارد، و اگر دستور به شكرگزارى داده آن هم موجب نعمت ديگرى بر ما و يك مكتب عالى تربيتى است. و  حقيقت شكر تنها تشكر زبانى يا گفتن” الحمد للَّه” و مانند آن نيست، بلكه شكر داراى سه مرحله است نخستين مرحله آن است كه به دقت بينديشيم كه بخشنده نعمت كيست؟ اين توجه و ايمان و آگاهى پايه اول شكر است، و از آن كه بگذريم مرحله زبان فرا مى‏رسد، ولى از آن بالاتر مرحله عمل است، شكر عملى آن است كه درست بينديشيم كه هر نعمتى براى چه هدفى به ما داده شده است آن را در مورد خودش صرف كنيم كه اگر نكنيم كفران نعمت كرده ا‏یم (تفسیر المیزان/ ج 10/ ص 278)

خوب قبل از اینکه بتوانیم و قصد شکر داشته باشیم نیاز است نعمت ها را ببینیم. درج خاطرات از نعمت هایی که می بینیم و چگونگی شکر آن در عمل! با ما همراه باشید.

فضل خدای را که تواند شمار کرد                              یا کیست آنکه شکر یکی در هزار کرد

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/صداقت/18 خرداد1395